قصه ی غم انگیز نه! غصّه ی دلگیریست؛
به خورشید غزل خوان نگاه می کنم و
می خوانم ناز آفتابگردان را...
نمی پوشانم دستان سرد تماشا و
با تمام توان دستان گرم نفس ها را می فشارم
می نشینم به التماس دریای غروبی رنگ و
می بوسم مروارید طلوعی رنگ را...
می بویم باغچه ی نمناک و
در آغوش می گیرم غنچه گل سرخ را...
می بینم اشک باران را و
قد می کشم زیر سایه برگ نجیب
مرا ببخش تقصیر من نیست
می خواهم ببینم،امّا امان از دست این
دنیای بی ذوق!
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0